veterinary_kerman

Thursday, May 11, 2006

 
zangire ashegh


يک روز بعد ازظهر وقتی که جو با ماشين پونتياکش می‌کوبيد که بره خونه زن مسنی رو

ديد که اونو متوقف کرد. ماشين مرسدسش پنچر بود.
جو می‌تونست ببينه که اون زن ترسيده و بيرون توی برفها ايستاده تا اينکه بهش گفت: " من جو هستم و اومدم که کمکتون کنم."
زن گفت:" من از سن لوئيز ميام و فقط از اينجا رد می شدم. بايستی صدتا ماشين ديده باشم که از کنارم رد شدن و اين واقعا لطف شما بود."
وقتی که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده شد که بره، زن پرسيد:" من چقدر بايد بپردازم؟" و جو به زن چنين گفت:
" شما هيچ بدهی به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطی بوده‌ام و روزی يکنفر هم به من کمک کرد همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می‌خواهی که بدهيت رو به من بپردازی بايد اين کار رو بکنی.
« نگذار زنجير عشق، به تو ختم بشه!»
چند مايل جلوتر، زن کافه کوچکی رو ديد و رفت تو تا چيزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده.
ولی نتونست بی توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتی بگذره که می‌بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.
او داستان زندگی پيشخدمت رو نمی‌دانست و احتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد.
وقتی که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلار شو بياره زن از در بيرون رفته بود. درحاليکه روی دستمال سفره اين يادداشت رو باقی گذاشت. اشک در چشمان پيشخدمت جمع شده بود، وقتی که نوشته زن رو می‌خوند:
" شما هيچ بدهی به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطی بوده‌ام و روزی يکنفر هم به من کمک کرد همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهيت رو به من بپردازی، بايد اين کار رو بکنی.
«نگذار زنجير عشق، به تو ختم بشه!»
اونشب وقتی که زن پيشخدمت از سرکار به خونه رفت، به تختخواب رفت در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر می کرد.
وقتی که شوهرش دراز کشيد تا بخوابه به آرومی و نرمی به گوشش گفت: " همه چيز داره درست ميشه. دوستت دارم، جو!"

********

متأسفانه در ايران علي رغم داشتن تمدني 2500 ساله مدتها است كه اين زنجير به ما ختم شده بطوري كه در هر نوع ارتباط فقط نفع متقابل را مي سنجيم و عشق و محبت و ايثار و از خودگذشتي و كمك و همدلي و .... چيزهايي هستند كه فقط

در لغتنامه‌ها يافت مي شوند...
بياييم هر كدام حلقه اي شده و زنجير عشق را دوباره تشكيل دهيم.

(جلوگيري ازختم آن، پيشكش)!!!

این ایمیل را برای دوستانتان بفرستید ونگذارید زنجیر عشق به شما ختم بشه

Tuesday, May 09, 2006

 

داستان کوتاه(اگه ریزه و نمیتونین بخونین روش کلیک کنین!)

Monday, May 08, 2006

 
روزي روزگاري در جزيره اي دور افتاده ، تمام احساس ها در كنار هم به خوبي و خوشي زندگي مي كردند . خوشبختي ، پولداري ، عشق ، دانايي ، صبر ، غم ، ترس ، و …هر كدام به روش خود مي زيستند تا اينكه يه روز … دانايي به همه گفت : هر چه زودتر اين جزيره را ترك كنين ، زيرا به زودي آب اين جزيره را خواهد گرفت و اگر بمانيد غرق مي شويد. تمام احساس ها با دستپاچگي قايق هاي خود را از انبار خونشون بيرون آوردن وتعميرش كردن ، آنها را به آب انداختند و منتظر روز حادثه شدند .روز حادثه كه رسيد همه چيز از يك طوفان بزرگ شروع شد و هوا به قدري خراب شد كه همه به سرعت سوار قايق ها شدند و جزيره رو ترك كردند .در اين ميان عشق هم سوار قايقش بود ، اما به هنگام دور شدن از جزيره ، متوجه حيوانات جزيره شد كه همگي به كنار ساحل آمده بودند و وحشت را نگه داشته بودند و نمي گذاشتند كه او سوار بر قايقش شود . عشق سريعا برگشت و قايقش را به آنها سپرد ، آنها همه سوار شدند و ديگر جايي براي عشق نماند و عشق تنها در جزيره ماند . جزيره لحظه به لحظه بيشتر زير آب مي رفت و عشق تا زير گردن زير آب فرو رفته بود . او نمي ترسيد زيرا ترس جزيره را ترك كرده بود . فرياد زد و از همه ي احساس ها كمك خواست ، اما كسي جوابش را نداد . در همان نزديكي ها قايق دوستش پولداري را ديد و گفت : پولداري عزيز لطفا به من كمك كن . پولداري گفت : متاسفم ، قايق من پر از پول و شمش و طلاست و جاي خالي ندارد !عشق رو به سوي قايق غرور كرد و گفت : مرا نجات مي دهي ؟ غرور پاسخ داد : هرگز ، تو خيسي و مرا خيس مي كني !عشق رو به سوي غم كرد و گفت : اي غم عزيز مرا نجات بده ، اما غم گفت : متاسفم عشق عزيز ، من اونقدر غمگينم كه يكي بايد بياد و من رو نجات بده !در اين بين خوشگذراني و بيكاري از آنجا دور شدند و عشق هرگز از آنها كمك نخواست !از دور شهوت را ديد و به او گفت : شهوت ، مرا نجات مي دهي ؟ شهوت پاسخ داد : هرگز … سالها منتظر اين لحظه بودم كه تو بميري ! و حالا بيام و نجاتت بدم ؟!عشق كه نمي تونست نااميد باشه ، رو به سوي خدا كرد و گفت : خدايا منو نجات بده …ناگهان صدايي از دور به گوشش رسيد كه فرياد ميزد : نگران نباش ، من دارم به كمكت مي آيم .عشق اونقدر آب خورده بود كه ديگه نمي تونست خودش رو روي آب نگه دارد و بيهوش شد . پس از بهوش اومدن با تعجب خودش رو در قايق دانايي يافت … آفتاب در حال طلوع مجدد بود و دريا آرامتر از هميشه . جزيره آرام آرام داشت از زير هجوم آب بيرون مي آمد ، زيرا امتحان نيت قلبي احساس ها ديگر به پايان رسيده بود .عشق برخاست ، به دانايي سلام كرد و از او تشكر نمود . دانايي پاسخ سلامش را داد و گفت من شجاعتش را نداشتم كه به سمت تو بيايم ، شجاعت هم كه قايقش خيلي دور بود ، نمي توانست براي نجات تو راهي پيدا كند . پس مي بيني كه هيچ كدام از ما تو را نجات نداديم ! يعني اتحاد لازم را بدون تو نداشتيم … تو حكم فرمانده بقيه ي احساس ها را داري …عشق با تعجب گفت : پس اون صداي كي بود كه گفت ، به نجات من مياد ؟دانايي گفت : او زمان بود …عشق گفت : زمان ؟!دانايي لبخندي زد و پاسخ داد : بله ، زمان … چون اين فقط زمان است كه لياقتش را دارد تا بفهمد كه ……

Sunday, May 07, 2006

 
رسالهء صد پند
(مولانا عبيد زاكاني)
بر رأي اصحاب نظر و فراست عرضه مي‌دارد كه متكلم اين حروف (عبيد زاكاني) بلغه‌ الله غاية الاماني اگر چه در علم مايه‌اي و در هنر پايه‌اي ندارد، اما از اوان جواني به مطالعهء كتاب و سخن علما و حكما اهتمام داشت. تا در اين روزگار كه تاريخ هجرت به هفتصد و پنجاه رسيد از گفتار سلطان الحكما (افلاطون) نسخه‌اي مطالعه افتاد كه براي شاگرد خود ارسطو نوشته بود و يگانه روزگار (خواجه نصيرالدين طوسي) از زبان يوناني به زبان فارسي ترجمه كرده و در اخلاق ثبت نموده، با چندين نامه علي‌الخصوص پندنامه شاه عادل (انوشيروان) كه بر تاج ربيع فرموده به خواندن آن خاطر را رغبتي عظيم شد و بر آن ترتيب پندنامه‌اي اتفاق افتاد درويش‌نامه از شائبه ريا خالي و از تكلفات عاري تا نفع او عموم خلايق را شامل گردد و مؤلف نيز به واسطه آن از صاحب دلي بهره‌مند شود . اميد كه همگان را از اين بند كلمات حظي تمام حاصل آيد.
بيت

اگر شربتي بايدت سودمند
ز پرويـزن* معـرفـت بيـخـتـه
ز داعي شنو نوش‌داروي پند
بـه شهـد ظرافـت بـر آميـخته


1. اي عزيزان عمر غنيمت شمريد.
2. وقت از دست مدهيد.
3. عيش امروز به فردا ميندازيد.
4. روز نيك به روز بد مدهيد.
5. پادشاهي را نعمت و غنيمت و تندرستي و ايمني دانيد.

بيت

نصيحت نيك‌بختان ياد گيرند
بزرگان پند درويشان پذيرند

حق سبحانه و تعالي در خير و سعادت و امن و استقامت به روي همگان گشاده گرداناد.


واژه‌نامه
*پرويزن: غربال

This page is powered by Blogger. Isn't yours?